۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

اهریمن و زن

زن به اهریمن گفت:

ـ «مرد، با من به مهربانی و دوستی ست.»

اهریمن، اندیشید. زن ادامه داد:

ـ «مرد، هر صبح مرا به گشت و گذار در باغ ِبرین می برد و مرا هر روز، سدها گل و نسرین هدیه می آورد. روزی به گشتِ کوه ایم و روزی به دیدار دریا. روزی به باغ میوه می­رویم و شبی، در آسمان تیره، ستاره می­شمریم.»

اهریمن، هیچ نگفت. زن پی گرفت:

ـ «مرد، مرا می­بوسد و هربار به گیسوانم، گل­های رنگا­رنگ می­گذارد. در هُرم بوسه­های مرد، چیزی هست که دل­ام را بی­تاب می­کند. حسی که می­خواهد جداره­ی قلبم را بگشاید و از تار و پودِ وجودم بیرون زند، وان­گاه همه در تن او، در پیچد و با او یکی شود.»
اهریمن، سخت در هم رفت. لب بر لب گزید و دست بر دست فشرد. اما هیچ نگفت و خاموش ماند. زن باز گفت:
ـ «مرد، مرا می­ستاید. با وی آرامشی دارم که هرگز با هیچ چیز نداشته­ام. خوش­تر از هر بوی گل است و گواراتر از هر شمیم سحر. بر من زیباتر از هر بهاری ست. گویی در این بهشتِ خداوندی، هیچ نعمتی به شکوه و جلال او آفریده نشده و هیچ لذتی، بالاتر از حضور او نیست.»

گویی در دل اهریمن، آتشی شعله می­فروخت. گدازان و دودآمیز. سنگین و داغ. لیک هیچ دم نمی­زد و آرام به واگویه­های زن، گوش فرامی­داد. زن، ادامه داد:

ـ «مرا مرد، خدای­واره­ی زیبایی ست. زیبا و ­پردوام. هرآن چه در زندگی خواهم در وی بینم و هر چه آرامش جویم، از وی بگزینم. او مرا از آن خود می­خواهد و من این همه را به او تقدیم کرده­ام. مرا از همه می­پوشاند و من در ستر اویم. بر من فرمان می­راند و من از وی فرمان می­پذیرم...»

اهریمن، تاب نیآورد. دستی به مهر و عشق بر دستان زن بگذارد و با آن چشم­های تیره­ی نافذ، در نگاهِ مسخ­اش، خیره شد. اهریمن گفت:
ـ «آیا تا به حال هیچ کس، تو را عاشق بوده است تا بدانی که عشق چیست و چه رنگی دیگر دارد؟...»

زن، اندیشناک، به بوته­های گل سرخ خیره گشت و پاسخ نداد.

اهریمن باز پرسید:

ـ «آیا تا به امروز، شده که وقتی دست­هایت را به دستِ دل­داده­ای می­دهی، از تبِ تندِ عشق­اش، شعله­ور شوی؟

شده آن گاه که بوسه­ای بر لب­ات می­گذارد، جداره­ی لب­هایت از شدّتِ سوزناکی­ آن بوسه، تاول بزند؟
شده تا به حال آن سان در آغوش عاشق­ات فشرده شوی که حس کنی هیچ فاصله­ای میان شما نیست؟
شده تا به اینک آن سان در تو نگاهِ آه ­آور و افسون­گر کند که پایابِ هیچت نمانده باشد؟
شده تا به کنون، هیچ قلبی تو را آن سان عاشق شود که جز تو دیگر هیچ ـ حتا خدا را ـ دوست نداشته باشد؟
شده تا به امروز که یک تن، تنها به تو بیاندیشد و جز تو هیچ نخواهد حتا اگرش از بهشت برانند و از موهباتِ عدن، محرومش کنند؟
شده تا به امروز که دلی در تو آن چنان شعله برافروزد که تمام درختان سرسبز پردیس را تا ریشه بسوزاند و بخشکاند؟
شده آیا که بدانی هر روز، قلبی با طلوع خورشید از عشق تو روشن می­گردد و با غروب آن، در عشق تو می­میرد و با برآمدن ماه، ناله از سر می­گیرد و بر مهتاب می­نگرد تا روی تو را بیند و از آفتاب، نام تو را می­پرسد و هر سیبی که بر شاخ­سار می­بیند، می­چیند تا به یاد لب­های تو از آن بوسه بردارد؟...

آه!... تو چه می­دانی که عشق چیست؟...

تو چه می­دانی که عشق از کدامین فرازه­ی بالابلند آمده است؟ تو چه می­دانی که عشق چیست؟ و عاشق کدام است؟ و لذتِ عاشقی چه طعمی را در ذایقه­ی تو، به یادگار خواهد نهاد؟ تو از عشق چه می­دانی؟

آن گاه که عاشق سراز بالش خواب برمی­دارد، تنها نام معشوق است که بر لب دارد و تنها به امید او ست که روز تازه را می­آغازد. در اطرافِ خانه­ی معشوق می­گذرد تا مگر او را از دورتر فاصله­ای ببیند و آرام گیرد. هرآن چه را که می­اندیشد روزی دستان معشوق با آن آشنا شده و یا روزی آشنا خواهد شد، می­بوسد و می­بوی­اد و بر دیده می­کشد.

آن گاه که عاشق معشوقه رو بخو اهد، او را با سیم و زر نخو اهد خرید و بدن خود را به هیج معشوقه دیگر نخو اهد بخشید. حتئ به خو است خدای ستمگرش.
آن گاه که عاشق، معشوق را با دیگری می­بیند، از شدتِ خشم و حسادت و غیرت، چون آتش­فشانی گدازان و سوزان، طغیان می­کند. اما هیچ نمی­گوید و خاموشی در زبان می­گیرد. نام معشوق را بر هر چه می­گذارد و آن هرچه را به نام ـ بارها و بارها ـ می­خواند تا مگر دل­اش آرام گیرد...!

آه!... ای زیبای بهشت!... تو چه می­دانی که عشق چیست؟...»

زن، خیره و حیران در اهریمن نگریست. در اهریمن نگریست که چه سان چشمان­اش از شدتِ عشق، گریان و آب­دار شده است! و در اهریمن نگریست که چه­گونه دستان­اش از حرارتِ مهر، سُرخیده­اند! در اهریمن نگریست که تا چه پایه گونه­های موّربِ خوش­تراشی که داشت، در بُغض و بی­تابی، چین برداشته است!
اهریمن را نگریست که چه قدر عاشقانه در چشمان­اش نگریست!
زن، خاموش ماند. اهریمن گفت:
ـ «خدا؛ در این بهشتِ کذایی هیچ فرصت و رخصتِ عشق به ما نخواهد داد و این هوای تیره­ی مسموم، تنها برای همان آدم پرداخته شده تا با تو نردِ بوسه و هم­خواب­گی ببازد و عشق را بر تو حرام آوَرَد. آدم از عشق چه می­داند؟ که تو را مِلکِ خویش می­خواند و بر تو مالک است. هیچ عاشق بر هیچ معشوقی مالک نیست و تن­اندام هیچ معشوقی، مزرعه­ی عاشق نخواهد بود. این بهشتِ مردانه بر همان خدای و آدم بسنده است که زن را در زیباتر ترانه­ای، چون کِشت­زار می­خوانند و بر او هرآن چه که خود می­پسندند، روا می­دارند. خدای آدم تو را همردیف اسب و خانه آدم میداند و خون هیض تو را همردیف خوک و حیوان مرده نجس میشمرد. و آدم جه سان عاشق توست که به سبب خونی که از بدن تو بیرون میاید، از تو دوری میجوید. و خدای آدم جه قدر آدم رو دوست دارد که اجازه میدهد او ۴ تن مثل تو را مالک تن و زندگیشان شود. و تو جه دانی‌ که خدای آدم تو را فقط برای خوش گذرانی‌ و بردگی آدم آفرید که تو گویی و پوشی هر انجه او میخواهد. و تو جه دانی‌ که خدای آدم زنانی را هم آفرید که آدم بتواند هزاران کس از آنان را مالک شود و خدا آنها را کنیز نامید. خدای آدم زنجیر بردگی مرد را به پایت زد و آن را عشق نامید تا آدم بتواند تو را استثمار کند. و خدای آدم زنجیر بردگی خود را هم با پای تو زد و به تو وعده دروقین زندگی جاودان داد که تو به او ایمان بیاوری و در برابر ظلم آدم دم بر نیاوری.
عشق زاده­ی اهریمن است و تنها که می­دانم چه پایه باید تو را دوست داشت؟... که می­دانم گیسوان تو را با چه گل­هایی بیآرایم! چه زیورها که بر گردنت بیاویزم! چه مهرها که به تو بوَرزم و چه بوسه­ها که بر تو میهمان کنم!

عشق؛ زاده­ی اهریمن است و تنها که می­دانم تو را باید با کدام واژه سرود؟ و تنها که می­دانم دستان تُرد و ظریفِ تو را باید با کدام جام و شراب، شست و در کدام بستری از گل­های سرخ، پیچاند؟...

تنها اهریمن است که عشق را درست می­داند و تنها تویی که عشق اهریمن را به درستی می­دانی.

نه آدم و نه خدای آدم، هیچ کدام از این آتشی که در دل من است، آگاهی ندارند و من آن سان تو را در شراره­های محبت و مهر خواهم پوشاند که هیچ دوزخ الله دروقینی بر تو حرارت نگیرد. هیچ آتشی بر تو شعله نیآورد و هیچ زمهریری تن به­اندام­ات را سردآجین نگرداند.

من از تو بُتی خواهم ساخت و تو را خواهم پرستید که خدا، برای پرستیدنم هیچ علاقه­ای ننهاده است.

و خدا چه می­داند که عشق چیست؟ و خدا چه می­داند که اهریمن چه­گونه و تا به چه اندازه می­توانست او را عاشق باشد؟ و خدا هیچ نمی­دانست که اهریمن چه پایه در وی دل­بسته است!... اما تو می­دانی. تو می­دانی. چرا که تو، زیباترین شکل ممکن هستی، و زیباترین شمایل خدایی... »

زن، هیچ نگفت. گیج در معنای سخن اهریمن ایستاده بود. در وی می­نگریست که دستان تب­دار و کشیده­اش را چه­گونه در هم می­فشارد و چه­گونه ردای سپیدِ بلندش را به این سوی و آن سوی می­کشد تا مگر به تن برهنه­ی زن، عطرآگین شود.

زن پرسید:
ـ «و تو با من نخواهی خـُفت؟...»
اهریمن گفت:
ـ «هرگز. تنها تو را به بوسه­ای میهمان خواهم کرد. که بوسه؛ بزرگ­ترین نشانه­ی عشق است.»
زن پرسید:
ـ «و تو مرا باردار نخواهی کرد؟»

اهریمن گفت:
ـ «هرگز. تنها به تو خواهم نگریست. که نگاه، زیباترین هم­آغوشی­ با تو ست و تو تنها مرا برای عشق ورزیدن، کفایتی.»
زن پرسید:
ـ «و تو بر من مالک نخواهی بود؟»

اهریمن گفت:
ـ «هرگز. تو از آن ِخودِ خویش خواهی بود. آزاد و رها و هرگاه که مرا بخوانی، با تو و در کنارت خواهم بود.»
زن پرسید:
ـ «و تو مرا بر هیچ کس، حرام نخواهی ندانست؟»

اهریمن گفت:
ـ «هیچ عشقی نیست تا تو را بر دیگری حرام کند. اگر جز من، کسی آمد که تو را عشقی بیش­تر هدیه داد، من بر تو حرام خواهم آمد. که عشق، حلالیتِ ماست.»
زن پرسید:
ـ «هدیه­ام چه خواهی داد؟»
اهریمن گفت:
ـ «دل... دلی که حتای خدا نیز در آن جایی نخواهد داشت!»

زن گفت:
ـ «چیزی به من بده تا در تو رشته­ی اطمینان ببندم و هرگز از تو نگسل­م.»
اهریمن چنگ در سینه برد و قلبی سرخ و خونین و تپنده را از میانه­ی آن بیرون کشید چونان سیبی سرخ و رسیده!

و گفت:
ـ «این قلب من است که از آن تو ست. و من جز این دل، هیچ نخواهم داشت که همه را به تو پیش­کش کرده­ام...»

زن، سیب را ستاند که قلبِ اهریمن بود!

آدم، هیچ نمی­دانست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر