زن به اهریمن گفت:
ـ «مرد، با من به مهربانی و دوستی ست.»
اهریمن، اندیشید. زن ادامه داد:
ـ «مرد، هر صبح مرا به گشت و گذار در باغ ِبرین می برد و مرا هر روز، سدها گل و نسرین هدیه می آورد. روزی به گشتِ کوه ایم و روزی به دیدار دریا. روزی به باغ میوه میرویم و شبی، در آسمان تیره، ستاره میشمریم.»
اهریمن، هیچ نگفت. زن پی گرفت:
ـ «مرد، مرا میبوسد و هربار به گیسوانم، گلهای رنگارنگ میگذارد. در هُرم بوسههای مرد، چیزی هست که دلام را بیتاب میکند. حسی که میخواهد جدارهی قلبم را بگشاید و از تار و پودِ وجودم بیرون زند، وانگاه همه در تن او، در پیچد و با او یکی شود.»
اهریمن، سخت در هم رفت. لب بر لب گزید و دست بر دست فشرد. اما هیچ نگفت و خاموش ماند. زن باز گفت:
ـ «مرد، مرا میستاید. با وی آرامشی دارم که هرگز با هیچ چیز نداشتهام. خوشتر از هر بوی گل است و گواراتر از هر شمیم سحر. بر من زیباتر از هر بهاری ست. گویی در این بهشتِ خداوندی، هیچ نعمتی به شکوه و جلال او آفریده نشده و هیچ لذتی، بالاتر از حضور او نیست.»
گویی در دل اهریمن، آتشی شعله میفروخت. گدازان و دودآمیز. سنگین و داغ. لیک هیچ دم نمیزد و آرام به واگویههای زن، گوش فرامیداد. زن، ادامه داد:
ـ «مرا مرد، خدایوارهی زیبایی ست. زیبا و پردوام. هرآن چه در زندگی خواهم در وی بینم و هر چه آرامش جویم، از وی بگزینم. او مرا از آن خود میخواهد و من این همه را به او تقدیم کردهام. مرا از همه میپوشاند و من در ستر اویم. بر من فرمان میراند و من از وی فرمان میپذیرم...»
اهریمن، تاب نیآورد. دستی به مهر و عشق بر دستان زن بگذارد و با آن چشمهای تیرهی نافذ، در نگاهِ مسخاش، خیره شد. اهریمن گفت:
ـ «آیا تا به حال هیچ کس، تو را عاشق بوده است تا بدانی که عشق چیست و چه رنگی دیگر دارد؟...»
زن، اندیشناک، به بوتههای گل سرخ خیره گشت و پاسخ نداد.
اهریمن باز پرسید:
ـ «آیا تا به امروز، شده که وقتی دستهایت را به دستِ دلدادهای میدهی، از تبِ تندِ عشقاش، شعلهور شوی؟
شده آن گاه که بوسهای بر لبات میگذارد، جدارهی لبهایت از شدّتِ سوزناکی آن بوسه، تاول بزند؟
شده تا به حال آن سان در آغوش عاشقات فشرده شوی که حس کنی هیچ فاصلهای میان شما نیست؟
شده تا به اینک آن سان در تو نگاهِ آه آور و افسونگر کند که پایابِ هیچت نمانده باشد؟
شده تا به کنون، هیچ قلبی تو را آن سان عاشق شود که جز تو دیگر هیچ ـ حتا خدا را ـ دوست نداشته باشد؟
شده تا به امروز که یک تن، تنها به تو بیاندیشد و جز تو هیچ نخواهد حتا اگرش از بهشت برانند و از موهباتِ عدن، محرومش کنند؟
شده تا به امروز که دلی در تو آن چنان شعله برافروزد که تمام درختان سرسبز پردیس را تا ریشه بسوزاند و بخشکاند؟
شده آیا که بدانی هر روز، قلبی با طلوع خورشید از عشق تو روشن میگردد و با غروب آن، در عشق تو میمیرد و با برآمدن ماه، ناله از سر میگیرد و بر مهتاب مینگرد تا روی تو را بیند و از آفتاب، نام تو را میپرسد و هر سیبی که بر شاخسار میبیند، میچیند تا به یاد لبهای تو از آن بوسه بردارد؟...
آه!... تو چه میدانی که عشق چیست؟...
تو چه میدانی که عشق از کدامین فرازهی بالابلند آمده است؟ تو چه میدانی که عشق چیست؟ و عاشق کدام است؟ و لذتِ عاشقی چه طعمی را در ذایقهی تو، به یادگار خواهد نهاد؟ تو از عشق چه میدانی؟
آن گاه که عاشق سراز بالش خواب برمیدارد، تنها نام معشوق است که بر لب دارد و تنها به امید او ست که روز تازه را میآغازد. در اطرافِ خانهی معشوق میگذرد تا مگر او را از دورتر فاصلهای ببیند و آرام گیرد. هرآن چه را که میاندیشد روزی دستان معشوق با آن آشنا شده و یا روزی آشنا خواهد شد، میبوسد و میبویاد و بر دیده میکشد.
آن گاه که عاشق معشوقه رو بخو اهد، او را با سیم و زر نخو اهد خرید و بدن خود را به هیج معشوقه دیگر نخو اهد بخشید. حتئ به خو است خدای ستمگرش.
آن گاه که عاشق، معشوق را با دیگری میبیند، از شدتِ خشم و حسادت و غیرت، چون آتشفشانی گدازان و سوزان، طغیان میکند. اما هیچ نمیگوید و خاموشی در زبان میگیرد. نام معشوق را بر هر چه میگذارد و آن هرچه را به نام ـ بارها و بارها ـ میخواند تا مگر دلاش آرام گیرد...!
آه!... ای زیبای بهشت!... تو چه میدانی که عشق چیست؟...»
زن، خیره و حیران در اهریمن نگریست. در اهریمن نگریست که چه سان چشماناش از شدتِ عشق، گریان و آبدار شده است! و در اهریمن نگریست که چهگونه دستاناش از حرارتِ مهر، سُرخیدهاند! در اهریمن نگریست که تا چه پایه گونههای موّربِ خوشتراشی که داشت، در بُغض و بیتابی، چین برداشته است!
اهریمن را نگریست که چه قدر عاشقانه در چشماناش نگریست!
زن، خاموش ماند. اهریمن گفت:
ـ «خدا؛ در این بهشتِ کذایی هیچ فرصت و رخصتِ عشق به ما نخواهد داد و این هوای تیرهی مسموم، تنها برای همان آدم پرداخته شده تا با تو نردِ بوسه و همخوابگی ببازد و عشق را بر تو حرام آوَرَد. آدم از عشق چه میداند؟ که تو را مِلکِ خویش میخواند و بر تو مالک است. هیچ عاشق بر هیچ معشوقی مالک نیست و تناندام هیچ معشوقی، مزرعهی عاشق نخواهد بود. این بهشتِ مردانه بر همان خدای و آدم بسنده است که زن را در زیباتر ترانهای، چون کِشتزار میخوانند و بر او هرآن چه که خود میپسندند، روا میدارند. خدای آدم تو را همردیف اسب و خانه آدم میداند و خون هیض تو را همردیف خوک و حیوان مرده نجس میشمرد. و آدم جه سان عاشق توست که به سبب خونی که از بدن تو بیرون میاید، از تو دوری میجوید. و خدای آدم جه قدر آدم رو دوست دارد که اجازه میدهد او ۴ تن مثل تو را مالک تن و زندگیشان شود. و تو جه دانی که خدای آدم تو را فقط برای خوش گذرانی و بردگی آدم آفرید که تو گویی و پوشی هر انجه او میخواهد. و تو جه دانی که خدای آدم زنانی را هم آفرید که آدم بتواند هزاران کس از آنان را مالک شود و خدا آنها را کنیز نامید. خدای آدم زنجیر بردگی مرد را به پایت زد و آن را عشق نامید تا آدم بتواند تو را استثمار کند. و خدای آدم زنجیر بردگی خود را هم با پای تو زد و به تو وعده دروقین زندگی جاودان داد که تو به او ایمان بیاوری و در برابر ظلم آدم دم بر نیاوری.
عشق زادهی اهریمن است و تنها که میدانم چه پایه باید تو را دوست داشت؟... که میدانم گیسوان تو را با چه گلهایی بیآرایم! چه زیورها که بر گردنت بیاویزم! چه مهرها که به تو بوَرزم و چه بوسهها که بر تو میهمان کنم!
عشق زادهی اهریمن است و تنها که میدانم چه پایه باید تو را دوست داشت؟... که میدانم گیسوان تو را با چه گلهایی بیآرایم! چه زیورها که بر گردنت بیاویزم! چه مهرها که به تو بوَرزم و چه بوسهها که بر تو میهمان کنم!
عشق؛ زادهی اهریمن است و تنها که میدانم تو را باید با کدام واژه سرود؟ و تنها که میدانم دستان تُرد و ظریفِ تو را باید با کدام جام و شراب، شست و در کدام بستری از گلهای سرخ، پیچاند؟...
تنها اهریمن است که عشق را درست میداند و تنها تویی که عشق اهریمن را به درستی میدانی.
نه آدم و نه خدای آدم، هیچ کدام از این آتشی که در دل من است، آگاهی ندارند و من آن سان تو را در شرارههای محبت و مهر خواهم پوشاند که هیچ دوزخ الله دروقینی بر تو حرارت نگیرد. هیچ آتشی بر تو شعله نیآورد و هیچ زمهریری تن بهاندامات را سردآجین نگرداند.
من از تو بُتی خواهم ساخت و تو را خواهم پرستید که خدا، برای پرستیدنم هیچ علاقهای ننهاده است.
و خدا چه میداند که عشق چیست؟ و خدا چه میداند که اهریمن چهگونه و تا به چه اندازه میتوانست او را عاشق باشد؟ و خدا هیچ نمیدانست که اهریمن چه پایه در وی دلبسته است!... اما تو میدانی. تو میدانی. چرا که تو، زیباترین شکل ممکن هستی، و زیباترین شمایل خدایی... »
زن، هیچ نگفت. گیج در معنای سخن اهریمن ایستاده بود. در وی مینگریست که دستان تبدار و کشیدهاش را چهگونه در هم میفشارد و چهگونه ردای سپیدِ بلندش را به این سوی و آن سوی میکشد تا مگر به تن برهنهی زن، عطرآگین شود.
زن پرسید:
ـ «و تو با من نخواهی خـُفت؟...»
اهریمن گفت:
ـ «هرگز. تنها تو را به بوسهای میهمان خواهم کرد. که بوسه؛ بزرگترین نشانهی عشق است.»
ـ «هرگز. تنها تو را به بوسهای میهمان خواهم کرد. که بوسه؛ بزرگترین نشانهی عشق است.»
زن پرسید:
ـ «و تو مرا باردار نخواهی کرد؟»
ـ «و تو مرا باردار نخواهی کرد؟»
اهریمن گفت:
ـ «هرگز. تنها به تو خواهم نگریست. که نگاه، زیباترین همآغوشی با تو ست و تو تنها مرا برای عشق ورزیدن، کفایتی.»
زن پرسید:
ـ «و تو بر من مالک نخواهی بود؟»
ـ «و تو بر من مالک نخواهی بود؟»
اهریمن گفت:
ـ «هرگز. تو از آن ِخودِ خویش خواهی بود. آزاد و رها و هرگاه که مرا بخوانی، با تو و در کنارت خواهم بود.»
زن پرسید:
ـ «و تو مرا بر هیچ کس، حرام نخواهی ندانست؟»
ـ «و تو مرا بر هیچ کس، حرام نخواهی ندانست؟»
اهریمن گفت:
ـ «هیچ عشقی نیست تا تو را بر دیگری حرام کند. اگر جز من، کسی آمد که تو را عشقی بیشتر هدیه داد، من بر تو حرام خواهم آمد. که عشق، حلالیتِ ماست.»
زن پرسید:
ـ «هدیهام چه خواهی داد؟»
ـ «هدیهام چه خواهی داد؟»
اهریمن گفت:
ـ «دل... دلی که حتای خدا نیز در آن جایی نخواهد داشت!»
ـ «دل... دلی که حتای خدا نیز در آن جایی نخواهد داشت!»
زن گفت:
ـ «چیزی به من بده تا در تو رشتهی اطمینان ببندم و هرگز از تو نگسلم.»
اهریمن چنگ در سینه برد و قلبی سرخ و خونین و تپنده را از میانهی آن بیرون کشید چونان سیبی سرخ و رسیده!
و گفت:
ـ «این قلب من است که از آن تو ست. و من جز این دل، هیچ نخواهم داشت که همه را به تو پیشکش کردهام...»
زن، سیب را ستاند که قلبِ اهریمن بود!
آدم، هیچ نمیدانست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر